گلکم
جونم برات بگه که: جمعه با عمو امید و مونا جون و باباعباس که تهران بود و بابات رفتیم کرج خانه مامان آذر. اولش مثل همیشه غریبگی کردی( حق هم داشتی ؛ یک ماه بیشتر بود که ندیده بودیشان) ولی بعد که یخت آب شد شیطنت را شروع کردی . حسابی حال کرده بودی آخه خونشون نسبتا بزرگه و تو هم از این اتاق به اون اتاق و آشپز خانه وووو................. خلاصه که شاد شاد بودی. دم اذان خوابیدی و وسطهای افطار بیدار شدی و از حلیمی که بابا عباس خریده بود زدی به بدن.شب هم دلت نمی خواست بخوای و بابا با زحمت فراون خوابوندت. اول قرار بود شب برگردیم ولی بعد از افطار نظر عوض شد و قرار شد سحر بیاییم سحر هم که بیدار شدیم دیدیم نه خوابمون میاد و این شد که ٩ صبح برگش...
نویسنده :
ماماني
16:29