محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

گلکم

جونم برات بگه که: جمعه با عمو امید و مونا جون و باباعباس که تهران بود و بابات رفتیم کرج خانه مامان آذر. اولش مثل همیشه غریبگی کردی( حق هم داشتی ؛ یک ماه بیشتر بود که ندیده بودیشان) ولی بعد که یخت آب شد شیطنت را شروع کردی . حسابی حال کرده بودی آخه خونشون نسبتا بزرگه و تو هم از این اتاق به اون اتاق و آشپز خانه وووو................. خلاصه که شاد شاد بودی. دم اذان خوابیدی و وسطهای افطار بیدار شدی و از حلیمی که بابا عباس خریده بود زدی به بدن.شب هم دلت نمی خواست بخوای و بابا با زحمت فراون خوابوندت. اول قرار بود شب برگردیم ولی بعد از افطار نظر عوض شد و قرار شد سحر بیاییم سحر هم که بیدار شدیم دیدیم نه خوابمون میاد و این شد که ٩ صبح برگش...
23 مرداد 1391

تشکر از دوستهامون

گلم تولد شما رو دوتا دوست نی نی وبلاگی خیلی خوبت برات جشن گرفتن. آرتین جیگر خاله:   سلام سلام سلام دوست جونام ميدونيد امروز چه روزيه يه روز خوب يه روز باحال پارسال تو اين روز من داداش دارشدم خدادوتا داداش خوب به من داده وامروز تولدشونه محمدماني جون ابوالفضل جوني داداشي جونام تولدتون مبارك بيايين باهم شمعهارو فوت كنيم آماده ايد 1-2-3   خوب حالا وقت چيه نميتونم جلوي خودمو بگيرم اوه اوه ده بيا همه ميخواهند برقصن بفرماييد   دومی هم رادین چشم عسلی عزیزم که این آدرس را به عنوان هدیه برات فرستاده: http://ww...
19 مرداد 1391

این روزها

عزیزم دوشنبه صبح با مامانی رفتیم برای تزریق واکسن یک سالگیت. کلی نی نی همسن شما برای تزریق آمده بودند. نوبت شما که شد روی تخت نشته بودی و داشنی به خانمه می خندیدی که سوزن را تو دستت فرو کرد و بعد تو یه کوچولو گریه کردی. سه شنبه هم برای تست شنوایی رفتیم. اول قد و وزنت را چک کردند و گفتند خوبه و بعد رفتیم برای تست که شما نگذاشتی انجام بشه. از بس که سرت را تکان میدادی و هر چه سعی کردیم حواست را پرت کنیم فایده نداشت حتی به زور هم متوسل شدیم که جواب نداد. بعد خانم دکتر دقایقی کار را متوقف کرد تا شما آرام بگیری که با بلند کردن دستات به سمتش درخواست کردی که بقلت کنه و سریع دستگاه را ازش گرفتی و خودت گذاشتی تو گوش چپت. ولی باز سر گو...
18 مرداد 1391

روز تو

تقویم 15 مرداد را نشان میده و زمانی که عقربه ساعت به 9:10 دقیقه میرسه نمی دانی چه حالی میشم.................... خدایا شکرت بخاطر این فرشته ایی که یکساله تو دامن من گذاشتی ، خدایا این فرشته ایی که امانت نزد ما است در پناه خودت نگهش دار.   یک سال است تو در کنارم نفس می کشی آن هم بعد از ما گذراندن روزهای پر التهاب بارداری . و حالا یک سال است که تو همه زندگی ما شدی و در رگهای ما و در تمام سلولهای بدنمان عشق تو جاریست. ...
15 مرداد 1391

سلام......ما برگشتیم

سلام دیروز صبح چهارشنبه ١١/٥/٩٠ رسیدیم تهران. قرار بر این بود که دوشنبه تهران باشیم ولی چون بهمون خوش گذشت و دلمون نمی آمد به این زودی از امام رضا «ع» جدایشیم ٢ روز بیشتر موندیم . اول از همه بگم که تمام دوستهای نی نی وبلاگی را دعا کردیم و اینجانب یه نماز زیارت به نیابت تمام نی نی ها و مامانای گلشون خوندم.انشالله که همگی حاجت روا بشید و ما را هم تو این شبها دعا کنید. جای همگی خالی....... ما روز چهارشنبه ٤ مرداد با قطار وانیا ریل بنیاد(البته دوست داشتیم با غزال بنیاد بریم که گیرمون نیامد)حرکت کردیم و خدا را شکر قطارش تمیز بود و فقط تا نیمه های شب سرد بود. مسیر را هم ١١ ساعته طی کرد. از آنجایی که تحویل سوئیت ساعت ١١...
12 مرداد 1391

دوستای گلمون خدانگهدار تا یک هفته

دوستای گلمون به امید خدا یک هفته ایی از خدمتتون مرخص میشیم.راهی زیارت آقا امام رضا(ع) و مسافر شهر مقدس مشهد هستیم . انشالله که نایب الزیاره باشیم از طرف همگی شما دوستای گلمون و قول میدیم همه شما را دعا کنیم بخصوص دوستای مهربونی که دیگه اگه یه روز بهشون سر نزنیم و یا کامنت هاشون را نبینیم دلتنگ میشیم مثل: اول از همه سحر گلم و پسرش که چه تو دنیای واقعی و چه مجازی از دوستهای گلمونن و التماس دعای ویژه داشتن. آرتین گلم و نسیم جون رادین چشم عسلیم و نگین جون که آخرین خبری که ازشون داریم مربوط به هفته پیشه که رادین جون بیمار بود و دیگه وبش آپ نشده و انشالله که سلامت باشند. الناز جون(نایسل) که نمی دونم ...
4 مرداد 1391

عزیزم تولدت (به سال قمری) مبارک

پسر گلم ٥ رمضان سالروز تولد شماست. وای خدای من باورم نمیشه تو همون نینی کوچولویی هستی که یکسال پیش خدا به من هدیه کرد. دوستت دارم یه عالمههههههههههههههههههههههههههههههههه تولدت مبارک گلم انشالله ١٢٠ سال عمر باعزت و پر افتخار داشته بشی   ...
4 مرداد 1391

نی نی خاله سحر به دنیا آمد

امروز ساعت ٧:٣٥ دقیقه صبح در بیمارستان مصطفی خمینی تهران یه فرشته کوچولو از آسمان آمد پایین و این فرشته کوچولو کسی نیست جز پسر خاله سحر که دیگه اسمش هومن نیست و قراره اسمش مهراد باشه. وزن:٣٢٥٠ قد:٤٩ دور سر:٣٤ من هم امروز ظهر از خانه خارج شدم و رفتم اداره خاله که نزدیک بیمارستانه و با هم رفتیم دیدن خاله سحر و مهراد جان و شما هم پیش مامانی خوابیده بودی.خاله سحر چون بیهوشی داشت زیاد سرحال نبود و کسل بود که انشالله تا فردا خوبه خوب میشه. راستی خود خاله سحر هم شبیه مادرشه و اینو من امروز که برای اولین بار مادرش را دیدم متوجه شدم. با دیدن سحر و ...
3 مرداد 1391

بازم تبریک برای گل پسرم

باید بهت تبریک بگم ؛ چون وارد یه مرحله جدید از زندگیت شدی. ١مرداد ٩٠ساعت ٨ شب بدون کمک ایستادی و حتی یه قدم به سمت جلو برداشتی و تا امروز که ٣ مرداد است چندین بار این کار را تکرار کردی و خودت کلی ذوق کردی. ولی من از تو خیلی خوشحالترم و تو را غرق بوسه می کنم آنقدر که کلافه میشی . دلم می خواد از شادی جیغ بکشم تا همه دنیا بدونند من خوشحالم. ...
3 مرداد 1391

پسر شیطون من

آقایی که شما باشی ٤شنبه شب بابا رفت کرج خانه مامان بزرگ و ما هم شب پیش بابایی و مامانی ماندیم و شما هم صبح ساعت٥:٣٠ که بابایی بلند شده بود بیدار شدی و به بابایی اشاره میکردی بیا بازی و ...... تا اینکه بابایی رفت سرکار و مامانی با بدبختی ٧:٣٠ شما را خواباند که خودمون هم بخوابیم ولی ٨:٤٥ بیدار شدی!!!!!! بعد از صبحانه من رفتم آتلیه عکسهایی که انتخاب کرده بودیم سفارش بدم که کلی برام کلاس گذاشت و گفت که باید قبلا وقت میگرفتی میامدی و......!!!!! منم آمدم بیرون و گفتم ولش کن بابا  باشه چند روز دیگه. آمدم خانه و با مامانی رفتیم خانه خاله؛ خاله شام دعوتمون کرده بود ولی مامانی گفت از ظهر بریم ومن با اینکه کار داشتم و می دانستم چون خانه...
1 مرداد 1391
1